هم چند. برابر. مساوی. به اندازه. (یادداشت مؤلف) : به کشتن مسیلمه فریفته نشوی که دو همچندان اندر حصار مرد است. (تاریخ بلعمی). خلافت وی همچندان بود که پادشاهی شیرویه، یعنی شش ماه. (تاریخ بلعمی). دو تن کشته شده بودند و همچندان اسیر بودند. (تاریخ بلعمی). و رجوع به همچند شود
هم چند. برابر. مساوی. به اندازه. (یادداشت مؤلف) : به کشتن مسیلمه فریفته نشوی که دو همچندان اندر حصار مرد است. (تاریخ بلعمی). خلافت وی همچندان بود که پادشاهی شیرویه، یعنی شش ماه. (تاریخ بلعمی). دو تن کشته شده بودند و همچندان اسیر بودند. (تاریخ بلعمی). و رجوع به همچند شود
همان اندازه: قصاص کنند مر برنده دست خویش را بکشتن و جراحت کننده خویش را بجراحت کردن همچندان... . تا بدین قیاس بتن آدمی همچندان که گرمی بود همچندان سردی بود و همچندانک تری بود همچندان خشکی بود
همان اندازه: قصاص کنند مر برنده دست خویش را بکشتن و جراحت کننده خویش را بجراحت کردن همچندان... . تا بدین قیاس بتن آدمی همچندان که گرمی بود همچندان سردی بود و همچندانک تری بود همچندان خشکی بود
برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)
برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)
دو سوار که با یک سرعت و به یک راه روند، همراه و برابر و هم سیر. (برهان) : شادی و سلامتی و رادی با تو همه ساله هم عنان باد. مسعودسعد. ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است ز باد ار همعنان گرددش عار است. مسعودسعد. گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر. مسعودسعد. عنایت ازلی هم عنان عقلم باد که از عنا برهاند به حشر از حشرم. سنائی. هر کجا باشد جهان لشکر کشد بر خصم ملک نصرت و تأیید باشد هم عنان و هم رکاب. سوزنی. ز آستان تو سر بر فلک توان افراخت نه این فلک، فلکی همعنان علیین. سوزنی. پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه هم عنان ببینم. خاقانی. شه سکندر قدر و اندر موکبش خضر و موسی هم عنان بینی به هم. خاقانی. کام بختش چون دعای مادران در اجابت هم عنان ملک باد. خاقانی. زمین زیر عنانش گاو ریش است اگرچه هم عنان گاومیش است. نظامی. تا نگردد جان ما از عیب دور کی شود با عاشقانت هم عنان ؟ عطار. بحر تلخ و بحر شیرین هم عنان در میانشان برزخ لایبغیان. مولوی. دست ملوک لازم فتراک دولتت چون پای در رکاب نهی بخت هم عنان. سعدی. هزار چاره بکردم که هم عنان تو گردم تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی. سعدی. اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم. حافظ
دو سوار که با یک سرعت و به یک راه روند، همراه و برابر و هم سیر. (برهان) : شادی و سلامتی و رادی با تو همه ساله هم عنان باد. مسعودسعد. ز چرخ ار همرکاب افتَدْش ننگ است ز باد ار همعنان گردَدْش عار است. مسعودسعد. گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر. مسعودسعد. عنایت ازلی هم عنان عقلم باد که از عنا برهاند به حشر از حشرم. سنائی. هر کجا باشد جهان لشکر کشد بر خصم ملک نصرت و تأیید باشد هم عنان و هم رکاب. سوزنی. ز آستان تو سر بر فلک توان افراخت نه این فلک، فلکی همعنان علیین. سوزنی. پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه هم عنان ببینم. خاقانی. شه سکندر قدر و اندر موکبش خضر و موسی هم عنان بینی به هم. خاقانی. کام بختش چون دعای مادران در اجابت هم عنان ملک باد. خاقانی. زمین زیر عنانش گاو ریش است اگرچه هم عنان گاومیش است. نظامی. تا نگردد جان ما از عیب دور کی شود با عاشقانت هم عنان ؟ عطار. بحر تلخ و بحر شیرین هم عنان در میانْشان برزخ لایبغیان. مولوی. دست ملوک لازم فتراک دولتت چون پای در رکاب نهی بخت هم عنان. سعدی. هزار چاره بکردم که هم عنان تو گردم تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی. سعدی. اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم. حافظ
هم شکل. هم صفت. همانند. - بر این (بدین) هم نشان، برآن هم نشان، به همین ترتیب (به همان ترتیب). مانند آنچه بوده است. همین طور: چو کیخسرو و رستم نامدار بر این هم نشان تا به اسفندیار. فردوسی. نشستند هر سه بر آن هم نشان که گفتش فریدون به گردنکشان. فردوسی. بدین هم نشان تا سر کیقباد که تاج بزرگی به سر برنهاد. فردوسی. بر آن همنشان کاخ بگذاشتند به کشتی ره دور برداشتند. اسدی
هم شکل. هم صفت. همانند. - بر این (بدین) هم نشان، برآن هم نشان، به همین ترتیب (به همان ترتیب). مانند آنچه بوده است. همین طور: چو کیخسرو و رستم نامدار بر این هم نشان تا به اسفندیار. فردوسی. نشستند هر سه بر آن هم نشان که گفتش فریدون به گردنکشان. فردوسی. بدین هم نشان تا سر کیقباد که تاج بزرگی به سر برنهاد. فردوسی. بر آن همنشان کاخ بگذاشتند به کشتی ره دور برداشتند. اسدی
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
آن سان آن گونه آن طور، مثل آن مانند آن، چنان کس (درین صورت تواند بپای وحدت و نکره ملحق گردد) : چنان چون مر ترا باید جوانی مرو را نیز باید همچنانی. (ویس و رامین)، بهمان شکل بهمان صورت: موسی - علیه السلام - لب او را (عصا را) بگرفت همچنان عصا شد که بود، یکسان بی تفاوت: دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت راگفت: سوی بغداد باید رفت، مثل سابق کماکان فعالیت مردم برای چراغانی همچنان ادامه دارد، با وجود اینکه در صورتی که: گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش چون عذار محبوبان همچنان از نهیب برد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز. (گلستان) یاهم چنان (همچنان) که. همان گونه که: همچنان که او را در عالم مجازی بمرتبه سروری و فرماندهی مخصوص گردانیده است
آن سان آن گونه آن طور، مثل آن مانند آن، چنان کس (درین صورت تواند بپای وحدت و نکره ملحق گردد) : چنان چون مر ترا باید جوانی مرو را نیز باید همچنانی. (ویس و رامین)، بهمان شکل بهمان صورت: موسی - علیه السلام - لب او را (عصا را) بگرفت همچنان عصا شد که بود، یکسان بی تفاوت: دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت راگفت: سوی بغداد باید رفت، مثل سابق کماکان فعالیت مردم برای چراغانی همچنان ادامه دارد، با وجود اینکه در صورتی که: گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش چون عذار محبوبان همچنان از نهیب برد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز. (گلستان) یاهم چنان (همچنان) که. همان گونه که: همچنان که او را در عالم مجازی بمرتبه سروری و فرماندهی مخصوص گردانیده است